تو
به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!
من
هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،
تو
آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز.!
کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!
من
با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام
تو
تا همیشه در خاطرم لکه ای سیاه باقی خواهی ماند، لکه ای کِ هرگز برنگشتم تا نگاهش کنم، و یا حتی، هرگز دستم را برای پاک کردنش حرکت نداده ام.
من
آخرین قطره های جوانه ی نو رسته ی احساسم را، در ابتدایی ترین زمانِ تولدشان، چکاندم بِ پای کهنگیِ زخم های تو تا تسکین باشند اما عفونتِ جراحات چشمم را خون کرد!
تو
شانه هایت قطعن از سنگینیِ بارِ عشقی کِ بِ دوشت باقی گذاشته ام، هر روز زخم تر خواهد شد.
من
هر روز پشتِ دستِ عاشقی را داغ می ذارم، تا مبادا تکرار شود، پوچیِ بی منطق.!
ما همونیم کِ می خواستیم خورشیدُ با دست بگیریم.!
درباره این سایت